سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به ابراهیم علیه السلام وحی کرد : ای ابراهیم! من دانایم و هر دانایی را دوست دارم . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

سلام به همه کسایی که گهگاهی به ما سر میزنن و از حال و روز ما می پرسن.

 

هیچ میدونین چند وقته خبری ازمون نگرفتین!!! نمیگین ما اینهمه مدت کجا بودیم؟؟؟!!!

بگم براتون که خوب، خدا رو شکر، حال هردو ما خوبه خوبه! اصلانم تو این 2 هفته بهمون بد نگذشته! 2 هفته پیش جمعه، یعنی 10/10/89، من تو خونه خوابیده بودم چون هنوز سرماخوردگی از تنم بیرون نرفته بود، و عشقم رفته بود اسکی . . . یه بار ساعت 7 بهم زنگ زد، یه بار ساعت 10 که گفت تازه رسیده بالا!!!! و یه بار ساعت 11 که گفت داره برمیگرده پایین! (پس چی خیال کردین ، اسمش خواب بودم ولی لحظه به لحظه با عشقم بودم . . . ) ساعت 11 که زنگ زد گفت: دوست جونم دعوتمون کرده خونشون! سریع پاشو حاضر شو و راه بیفت!

راستش خیلی خوشحال شدم ولی خیلی سرو وضعم ژولیده پولیده بود ، تازه میخواستم برم آرایشگاه واسه ابروهام ! ولی دیگه خیلی دیر بود و من هم اصلاً وقت نداشتم. عشقم رفت خونه خودشون و به خودش رسید و تر تمیز کرد و لباساشو پوشید و راه افتاد.(آخه لباسای اسکی تنش بود و لباس پلوخوری نداشت)

منم اینطرف، خودم ابروهامو مرتب کردم، حموم رفتم و لباسامو پوشیدم و با هزار ترفند ماشین از بابا کش رفتم و راه افتادم و از یه مسیر خوب خوب که خودم کشف کردم (!) رسیدم خونه دوست جونینا. من و عشقم تقریباً همزمان رسیدیم و با هم بالا رفتیم. همسر دوست جونم اونجا بود. رفتیم و رسیدیم و شروع کردیم به گفتن و شنیدن و خبر گرفتن از هم و خندیدن! شادی کردن! چیزی که ما شاید تو زندگی روزمره کمتر بهش فکر می کنیم ولی این بهانه های پاک ، بهترین امکان شادی کردن و نگاه کردن را واسمون فراهم می کنه!

بلافاصله دوست جونمون زنگ به فست فودی محله شون زد تا 3 پرس جوجه سوخاری و یه پیتزا واسه نازنین خانمش بیارن! وقتی غذا ها اومد و ما تازه شروع به خوردن کردیم، م... خانم دوست دوست جونینا هم زنگ زد که میخواد بیاد اونجا. دوست جون زنگ زد یه پیتزای دیگه بیارن. همه غذامونو باهم نصف می کردیم. طبق معمول نوشیدنی هم داشتیم.

الهی بمیرم واسه عشقم ، غذامون کم بود (چون بجز من و عشقم بقیه رژیم دارن و غذا زیاد نمیخورن) ولی من و عشقم که خیلی هم لاغریم و یه عالمه غذا می خوریم، خصوصاً که ناهاره نه شام و البته ما با همیم! این خیلی مهمه! ولی نازنینم روش نشد بگه سیر نشده، حتی اونجا به منم نگفت والا من ناهارمو میدادم بهش!!!

م... یه افتضاح به بار آورد، آش نخورده و دهن سوخته! دوست پسرش زنگ زد که کجایی؟ اونم هول شد و الکی گفت: تو ماشینم دارم میرم خونه!!! آخه دوست پسر اون (که به قول خودش گاو هست ولی خر که نیست!!!) فرق خونه و خیابون نمیدونه چیه؟؟؟

خلاصه بگم براتون که آ... همسر دوست جون و م.... سریع پاشدن و وسائلشونو برداشتن و رفتن به سمت خونه م... ، چون دوست پسر م.... برادر آ.... بود و دوست نداشت که م.... بیاد پیش آ.... ولی اینا هم که خیلی باهم خوبن و جونشون واسه هم در میاد !

وقتی اون دوتا رفتن، من پاشدم که میزو تمیز کنم ولی عشقم و دوست جون نذاشتن که نذاشتن! آیه و قسم که نه که نه!!!

دوست جون اومد پیش ما نشست، دور میزی که ناهار می خوردیم و شروع کردیم با هم به حرف زدن. یهو دوست جون گفت: بخون! گفتم : من خواندن نمیدانم! عشقم خوب بلده! ولی دوست جون ادامه داد که: تو بخون! از اون اصرار و از من انکار و بالاخره مثل همیشه اون برنده! به عشقم گفتم اجازه بده من با صدای زیر بخونم ولی عشقم گفت: نه عزیزم. صدای خودت خیلی قشنگه. صدای زیر مثل زجه می مونه!

"مرا ببوس . . . مرا ببوس . . . برای آخرین بار . . . تو را خدا نگهدا . . . که میروم به سوی سرنوشت . . . "

این آهنگیه که خیلی دوسش دارم و اونروز هم همونو خوندم. اولش دوست جون به عشقم تیکه مینداخت که: ببوسش دیگه! مگه نمیبینی میگه مرا ببوس ! ولی یه خورده بعد که هم من با احساستر می خوندم (با اون صدای هچل هفتم! طفلکیا !!! الهی فداتون بشم!) و هم اونا بیشتر حس گرفتن و تو عمق ترانه رفتن، دوست جونمون شروع کرد به گریه کردن! عشقم رفت بغلش کرد و هی همدیگرو بغل کردن و گریه کردن!   البته تو این حین هی دستای منو هم میبوسیدن! من همیشه موقع خوندن این آهنگ خودم گریه می کنم ولی اینبار انگار خدا بهم یه قدرت خاصی داده بود که بخونمش و عشق عشقم بتونه خودشو خالی کنه! ( به خاطر همین قضیه، ازون به بعد دیگه عشقم اصلاً دوست نداره من این آهنگو بخونم!) اصرار کردم عشقمم یه آهنگ بخونه! اولش یه کم ناز کرد که نه! نمیتونم ! یادم رفته و . . . ! ولی بعد شروع کرد آهنگ "خوابم یا بیدارم" رو با صدای قشنگ و آرامش بخشش واسمون خوند. ولی من دوباره مرا ببوس و به درخواست عشق عشقم خوندم!

هرچی پا شدم که میزو تمییز کنم، نذاشتن!

ولی به هرحال پاشدم و کم کم شروع کردم به تمیز کردن میز. عشقم یه کم حالش بد شده بود، به خاطر همین رفتیم تو اتاق و یه کم دراز کشیدیم تا حالش جا بیاد. تو همین لحظه ها بود که  آ... برگشت و عشق عشقم از تنهایی دراومد.

یه کم با هم صحبت کردیم و میوه خوردیم که:

آ... عزیز، یه پیشنهاد عالی داد که البته با تهدید هم همراه بود! گفت چرا مارو نمیبرین مسافرت! حالا از قید ترکیه و خارج  اومدیم بیرون، به شمال رفتنم قانع شدیم والا! چقدر به جا بود این پیشنهاد! چون عشق عشقم هفته دیگه واسه یه ماموریت کاری میخواست یه توک پا بره شمال! هماهنگ شدیم و برنامه ریزی کردیم و ok   کردیم که عشقامون صبح خیلی زود روز چهارشنبه برن. من و آ... ساعت 5 که از شرکت درومدیم سریع راه بیفتیم و بریم. البته آ... همش می گفت که این برنامه هم مثل خیلی برنامه های دیگه کنسل میشه!

ولی اینبار فرق میکرد، عشقامون با اشتیاق بیشتری و مصمم تر روی این سفر کوتاه برنامه ریزی کردن! فقط بعدا چهارشنبه به پنجشنبه موکول شد، اونم بخاطر دوست دیگه ای بود که با اونا میخواست بره! برای ما دوتا خیلی بد نشد، چون از زیر بار یه منت سنگین واسه مرخصی گرفتن رها شدیم! قرار ما دوتا و البته به همراه دوست نازنین دیگمون م... جان، پنجشنبه ساعت 1 بعد از ظهر شد.

اینکه چه اتفاقایی واسه ما افتاد، ما چطور حرکت کردیم و چه ماجراهایی داشتیم، به علاوه اینکه چقدر به ماها خوش گذشت، باید برین و نوشته عشقمو بخونین!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/10/26:: 3:15 عصر     |     () نظر